علامه سیدمحمدحسین طباطبایی در سال 1281 در روستای شادآباد تبریز متولد شد. در پنج سالگی، آغوش گرم و مهربان مادر را از دست داد و چهار سال بعد سایه امیدبخش پدر را .
به مدت شش سال ، پس از آموزش قرآن - که در روش درسی آن روزها ، قبل از هر چیز تدریس می شد آثاری چون گلستان ، بوستان ، نصاب الصبیان ، انوار سهیلی ، تاریخ عجم ، منشات امیر نظام ، و ارشادالحساب را به همراه پدرش ، سیدمحمد حسن ، در مکتبخانه زیر نظر «شیخ علی سرائی» فرا گرفت و علاوه بر آموختن ادبیات ، به آموزش خوش نویسی نزد «میرزا علینقی خطاط» پرداخت.
سپس در سال 1297به مدرسه «طالبیه» تبریز وارد شد و تحصیل در رشته های علوم دینی (ادبیات عرب ، علوم عقلی ، نقلی ، فقه و اصول) را آغاز کرد. او با «عنایت خدایی» ، نوعی شیفتگی و بی تابی نسبت به تحصیل کمال در وجودش حس می کرد و هرگز نسبت به تعلیم و تفکر ، احساس خستگی و دلسردی نداشت. زشت و زیبای جهان را فراموش کرد و بساط معاشرت با غیر اهل علم را به کلی برچیده بود.
همین اشتیاق به تحصیل علم باعث شد تا در سال 1304 به شهر «نجف اشرف» مهاجرت کند و در مدت یازده سال ، مدارج بالای علمی و عرفانی را نزد اساتید برجسته ای هم چون : آیت ا... محمدحسین اصفهانی ، آیت ا... نایینی ، آیت ا... سیدابوالحسن اصفهانی ، آیت ا... حجت کوه کمری ، آقا سیدحسین بادکوبی ، آقا سیدابوالقاسم خوانساری و حاج میرزاعلی آقا قاضی طی نماید.
او از محضر این بزرگان ، در رشته های فلسفه ، ریاضیات ، علم رجال ، عرفان و حکمت عملی ، خوشه ها چید. ده سال بعد ، به دلیل تنگناهای مالی به زادگاهش بازگشت و تا سال 1324 به کشاورزی پرداخت. علامه از این دوران به «دوران خسارت» یاد می کند ؛ چرا که از تدریس و تفکر علمی بازمانده بود و پیوسته در یک شکنجه درونی به سر می برد.
در بهار سال 1325 رهسپار شهر قم شد و تا پایان عمر به فعالیت های علمی و پژوهشی خود تداوم بخشید. علامه طباطبایی که دکتر علی شریعتی ، او را «نماینده تاریخ و تمدن عظیم و گنجینه ای گرانبها از افکار فلسفی ، نبوغ های انسانی و معنویت های اخلاقی و احساس ها و زیبایی های شگفت عرفانی و هنری و ادبی » می داند ضمن تربیت شاگردان شایسته و بااستعدادی نظیر علامه مرتضی مطهری ، آیت ا... سیدمحمد بهشتی ، آیت ا... ابراهیم امینی ، آیت ا... موسی صدر ، آیت ا... جعفر سبحانی ، علامه سیدمحمدحسین حسینی تهرانی ، آیت ا... جوادی آملی ، آیت ا... حسن زاده آملی ، سید عزالدین زنجانی و . . . ، خالق آثار علمی جاودانه ای در حوزه «دین شناسی» (تفسیر ، فلسفه ، کلام و . . . ) شد.
بی تردید بزرگ ترین اثر علامه ، تفسیر جاودانه او یعنی «تفسیر المیزان» است. وی پایه گذار روش نوین در تفسیر قرآن گردید.؛ یعنی : «تفسیر قرآن به قرآن». او قرآن را به وسیله قرآن تفسیر می کرد و با تدبری که خود قرآن به آن دعوت کرده است ، معنی هر آیه ای را با آیات دیگر آن روشن می کرد. نگارش «تفسیرالمیزان» از سال 1333 شروع شد و در شب قدر سال 1350به پایان رسید. علامه در نگارش المیزان به بیش از 180 منبع تفسیری ، روایی ، لغوی ، تاریخی ، علمی و . . . مراجعه کرد. این اثر، نخست در بیست جلد به زبان عربی چاپ شد و سپس به وسیله عده ای از فضلا و علمای قم در چهل جلد و توسط حجت الاسلام محمدباقر موسوی همدانی در 20 جلد ، به زبان فارسی ترجمه گردید.
علامه در علوم عقلی و فلسفی ، صاحب نظریات بکر و خلاق بود و به تعبیر علامه مرتضی مطهری ، شاید لازم باشد یک قرن بگذرد تا فلاسفه جهان به کنه نظریات فلسفی او پی ببرند.
اسامی برخی از کتاب های علامه طباطبایی عبارتند از : شیعه در اسلام ، روابط اجتماعی در اسلام ، عقاید و دستورهای دینی ، بررسی های اسلامی ، آموزش دین ، قرآن در اسلام ، سنن النبی (ص) ، معنویت تشیع ، علی و فلسفه الهی و . . .
روح آسمانی علامه در 89 سالگی در صبح یک شنبه 24 آبان 1360 به ملکوت اعلی پیوست. پیکر پاک این عالم ربانی در مسجد بالای سر حرم حضرت معصومه (س) در شهر قم به خاک سپرده شد.
در اینجا تلاش شده است که گزیده ای از خاطره های زندگی علامه طباطبایی به نقل از نزدیکان و شاگردانش ارائه شود ؛ تا شاید ذره ای از لطایف اخلاقی ، اندیشه های عمیق و ظرایف معنوی آن مرد آسمانی روشن شود.
دست ناپیدا
علامه طباطبایی نوشته است : «البته هر کسی حسب حال خود در زندگی ، خوشی و تلخی و زشت و زیبایی ها دیده و خاطره هایی دارد. من نیز به نوبه خود و خاصه از این نظر که بیش تر دوره زندگانی خود را با یتیمی یا غربت یا مفارقت دوستان یا انقطاع وسایل و تهیدستی و گرفتاری های دیگر گذرانیده ام ، در مسیر زندگی با فراز و نشیب های گوناگون روبه رو شده ، در محیط های رنگارنگ قرار گرفته ام ، ولی پیوسته حس می کردم که دست ناپیدایی مرا از هر پرتگاه خطرناک نجات می دهد و جاذبه مرموزی از میان هزارها مانع ، بیرون کشیده به سوی مقصد هدایت می کند.
من اگر خارم و گر گل ، چمن آرایی هست
که از آن دست که می پروردم می رویم.»
محمد کوچک
عبدالباقی ، فرزند ارشد علامه نقل می کند : «علامه به همراه برادر کوچک ترش ، سیدمحمد حسن ، همسر و فرزند خردسالش ، محمد ، وارد نجف اشرف شد و منزلی در محله عماره نزدیک حرم امام علی (علیه السلام) اجاره کرد. در روزهای نخستین ، به دلیل دوری از وطن و تازگی محیط ، تغییر زبان و خشونت آب و هوا ، روزهای سختی را سپری نمودند. آب و هوای گرم و آب خمره که با مشک از شریعه می آوردند ، محله نامناسب و خانه تنگ و کوچک و نداشتن حتی یک آشنا برای این مسافران تازه وارد ، آن ها را در شرایط نامطلوب قرار داده بود. تنها دلخوشی و دلگرمی علامه ، محمد کوچک بود که در آن زمان ، هجده ماهه بود. ناگهان محمد بیمار شد و غم در این خانواده خیمه افکند. طبیب مناسب در نجف نبود. آن ها مجبور شدند محمد را به بغداد ببرند. اما تلاش پزشکان به جایی نرسید و طفل در برابر چشمان علامه و همسرش از دنیا رفت. از دست دادن محمد ، غم سنگینی در آن دیار غربت بود. علامه در این زمان ، 23 سال و همسرش 18 سال داشت.»
در آن تابستان
نجمه السادات ، دختر علامه نقل می کند : «پدرم می گفت : وقتی در نجف بودم یک معلم ریاضیات پیدا کرده بودم که فقط یک بعدازظهر وقت تدریس داشت. من وسط ظهر، از این سوی شهر به آن سوی شهر می رفتم. وقتی به جلسه استاد می رسیدم، هوا آن قدر گرم و راه طولانی بود که لباس هایم خیس عرق می شد. همان طور با لباس داخل آب حوض می رفتم و درمی آمدم و بعد تنها یک ساعت نزد آن استاد ریاضی درس می خواندم.»
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
علامه طباطبایی می گوید : «هنگامی که در نجف اشرف به درس و بحث اشتغال داشتم ، یکی از روزها ، مرحوم میرزا علی قاضی به من برخورد کرد و بدون مقدمه گفت : «اگر طالب دنیایی ، نماز شب بخوان و اگر طالب آخرتی نماز شب بخوان!» و همین دیدار و گفت و گوی کوتاه ، منشا آشنایی من با استاد شد. به قول حافظ شیرازی : «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار.» قبل از آنکه به محضر وی بار یابم ، خود را از کتاب های فلسفی و آثار معقول بی نیاز می دیدم و پیش خود می گفتم اگر مرحوم ملاصدرا هم بیاید ، مطلبی فوق آنچه من فهمیده ام عرضه نخواهد شد. ولی پس از بهره مند شدن از فیوضات ربانی این استاد بزرگوار ، یکباره احساس کردم که گویا تاکنون از حکمت و فلسفه چیزی عایدم نشده است.»
گذران است جهان
حسین ممدوحی ، از نزدیکان علامه تعریف می کند : «علامه طباطبایی در کشاکش زندگی پربار و توام با رنجش ، عجایبی بس آموزنده و سودمند داشت. می فرمود : «در ایام تحصیلاتم که در نجف بودم ، در یکی از سال ها ارتباط ما در عراق با ایران بسیار با دشواری انجام می شد. این مساله منجر به تنگناهای مالی و کمبود امکانات اولیه زندگی گردید.
به هر حال روزی خدمت استاد آیت ا... سیدعلی قاضی رفتم و قصه دلم را با او گفتم. استاد به نصیحت و دلداری من پرداخت. آنگاه که از خدمت استاد بازگشتم ، چنان سبکبار شدم که گویا در زندگی هیچ سختی و غمی ندارم. مضمون نصیحت های استاد را به شکل یک دوبیتی درآوردم :
پیر خردپیشه ی نورانیم
برد ز دل زنگ پریشانیم
گفت که در زندگی آزاد باش
هان گذران است جهان ، شاد باش.»
حمام به سبک امروزی
عبدالباقی طباطبایی می گوید : «به یاد دارم که پدرم دائما و در طول سال مشغول فعالیت بودند و کار کردن ایشان در فصل سرما و در حین ریزش باران و برف های موسمی- در حالی که چتر به دست گرفته یا پوستین به دوش داشتند- کاری عادی بود. در مدت ده سال پس از مراجعت علامه از نجف به زادگاهش (روستای شادآباد) و به دنبال فعالیت های مستمر ایشان ، قنات ها ، لایروبی و باغ های مخروبه ، تجدید خاک و اصلاح درخت شد. در همین حال چند باغ جدید احداث گردید. یک ساختمان ییلاقی هم در داخل روستا برای سکونت تابستانی خانواده ساخته شد و در زیر زمین آن ، حمامی به سبک امروزی شامل یک دستگاه آبگرمکن مس ساخت آلمان که با هیزم گرم می شد ، بنا کرد ؛ در حالی که در سال 1318 حمام ها عموماً خزینه ای بود!»
استفاده از عمر
آیت ا... جعفر سبحانی می گوید : «در تحقیق مطلبی ، علامه مدت ها خود را در اتاقی محصور می کرد و با کسی جز برای امور ضروری تماس نمی گرفت.
بر این اساس بود که استاد در دورانی که در تبریز به سر می برد و تقریباً از همه جدا بود ، فصلی از سال را در یکی از روستاهای نزدیک تبریز به نام «شادگان» به سر می برد و یک دوره «بحارالانوار» را در آن جا مورد بررسی قرار می داد. بسیاری از کارهای تحقیقی او در باره حدیث و مسائل مربوط به معارف در چنین جاهایی انجام شده است.»
پادش او بهتر است
آیت ا... جعفر سبحانی، از شاگردان برجسته علامه نوشته است : «... در سال 1324 که تب جنگ جهانی دوم فرو نشست و متفقین اشغالگر یکی پس از دیگری ایران را تخلیه کردند، جز قوای شوروی که در خطه آذربایجان باقی ماند و فرقه دموکرات را پر و بال دادند و با سپردن منطقه آذربایجان به آنان، در ظاهر به اشغال خود خاتمه دادند. در یک سال تسلط فرقه دموکرات بر آذربایجان، منطقه دستخوش ناامنی و قتل و غارت بود.
استاد فقید تصمیم گرفت بساط زندگی را از آن نقطه جمع کند و به یک مرکز علمی مانند قم منتقل گردد. در این مورد، به قرآن مجید تفال زد و استخاره کرد. این آیه آمد :«هنا لِک الولایه لله الحقِ هو خیر ثواباً و خیر عقباً.» (کهف : 44) «آنجا یاری کردن، خدای حق را سزد، پاداش او بهتر و سرانجام او، نیکوتر است.»
و لذا در آغاز سال 1325 زادگاه را به عزم اقامت در قم ترک کرد و سی و پنج سال در حوزه مقدسه به تدریس و تالیف و تربیت و تهذیب نفوس پرداخت و زحماتی سنگین را در این راه متحمل شد.»
رشته عشق است و بر گردن نکوست
عبدالباقی طباطبایی می نویسد : «شب عید بود و هوا سرد. من نوجوانی چهارده ساله بودم. وقتی مادرم را مشغول جمع کردن لوازم دیدم، پرسیدم : «کجا می رویم؟»
اشک از چشمان مادرم سرازیر شد و خواند:
«رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست
رشته بر گردن نه از بی مهری است
رشته عشق است و بر گردن نکوست»
مهرِ خوبان
اوایل سال 1325 وارد شهر قم شدیم. به خانه یکی از بستگان که در قم مشغول طلبگی بود رفتیم و به طور موقت، در آن جا ساکن شدیم. مدتی بعد در محله «یخچال قاضی» خانه ای اجاره کردیم؛ اتاقی بیست متری که با یک پرده به دو اتاق تفکیک می شد. آب آشامیدنیِ خانه در زیر زمین بود و آشپزخانه و حمام نداشت.
انس با قرآن
نجمه السادات طباطبایی تعریف می کند: «زمانی که علامه از تبریز به قم آمدند، من شش ساله بودم. از همان سال ها به یاد دارم که پدرم بسیار با قرآن مانوس بود. در واقع سخنانش، نشست و برخاستش، همه و همه قرآنی بود. با قرآن بیدار می شد و با قرآن می خوابید. از اول صبح با صدای قرآنِ ایشان از خواب بیدار می شدیم. ظهر که از درس و بحثِ روزانه بازمی گشتند، اول نمازشان را می خواندند و تا بر سر سفره ناهار آماده شویم، آهسته و از حفظ قرآن می خواندند. شب ها هم موقع خواب، مقید بودند حتماً قرآن خوانده شود.
یکی از بستگان که در خواندن قرآن قدری غلط داشت گفت:«اگر قرآن بخوانم ممکن است غلط شود.» پدرم فرمود: قرآن، غلط خواندنش هم خوب است. نگذارید یاد قرآن در دلتان کهنه شود.»
جهانی ست بنشسته در گوشه ای
علامه سیدمحمدحسین حسینی تهرانی، از شاگردان برجسته علامه، نقل می کند :« آیت ا... حجت می خواست مدرسه کوچکش را که بعدها به «مدرسه حجتیه» معروف شد، بزرگ تر کند. چندین هزار متر از زمین های اطراف را خریده بود و قصد داشت مدرسه را توسعه دهد و بنای عظیمی به سبک مدارس اسلامی و دارای حجره های بسیار، مدرس، مسجد، کتابخانه، سرداب، آب انبار و سایر مایحتاج طلبه ها به طرز صحیح و بهداشتی و با فضای بزرگ و روح افزا بسازد.
مهندسان و معماران زیادی از قم، تهران و شهرهای دیگر آمدند و نقشه های متنوعی کشیدند، اما آیت ا... حجت هیچ کدام را نپسندید. هر کدام چیزی کم داشت تا اینکه نقشه سیدی که از تبریز آمده بود، مورد نظر و تصویب ایشان قرار گرفت.
این سید، علامه طباطبایی بود که در آن زمان به نام «قاضی» معروف شده بود. روحانی با عمامه بسیار کوچک از کرباس آبی رنگ، با لباس ساده و خانه ای کوچک. بعدها که به گفت و گو با او پرداختم؛ او را جهانی از علم و درایت و ادراک و فهم دیدم.
هر کو ز دانش برد توشه ای
جهانی ست بنشسته در گوشه ای»
هنگامی که قم آمدم
علامه طباطبایی می نویسد: «... هنگامی که به قم آمدم، مطالعه ای در برنامه درس حوزه کردم و آن را با نیازهای جامعه اسلامی سنجیدم. کمبودهایی در آن یافتم و وظیفه خود را تلاش برای رفع آ ن ها دانستم. مهم ترین کمبودهایی که در برنامه حوزه وجود داشت، در زمینه تفسیر قرآن و بحث های عقلی بود. از این رو، درس تفسیر و درس فلسفه را شروع کردم. با اینکه در جو آن زمان، تفسیر قرآن، علمی که نیازمند به تحقیق و تدقیق باشد، تلقی نمی شد و پرداختن به آن، شایسته کسانی که قدرت تحقیق در زمینه های فقه و اصول را داشته باشند، به حساب نمی آمد؛ بلکه تدریس تفسیر، نشانه کمی معلومات به حساب می آمد. در عین حال، این ها را برای خودم عذر مقبولی در برابر خدای متعال ندانستم و آن را ادامه دادم تا به نوشتن تفسیرالمیزان انجامید.»
سیره فلسفی
آیت ا... جوادی آملی، از شاگردان برجسته علامه می نویسد:«از مشخصات بارز سیره فلسفی علامه، زیاد اندیشیدن، به تفکر پرداختن، کم سخن گفتن و سوال را بدون دقت، جواب ندادن و قبل از تامل حرف نزدن بود که : اِذا تم العقل نقص الکلام ؛ «هر گاه عقل و خرد کامل شود، کلام و سخن کوتاه و برگزیده می شود.
لذا نه بی جا سخن می گفت و نه لحنِ بی جا داشت.»
خط زیبا
علامه سیدمحمدحسین حسینی تهرانی می گوید : «خط نستعلیق و شکسته ایشان از بهترین و شیواترین خط اساتید خوشنویسی بود. اگرچه در این اواخر به دلیل کسالت، اعصاب و رعشه حاصلِ در دست، دستش تکان داشت و خط مرتعش بود؛ ولی جوهره خط حکایت از استادی در این فن داشت. خودش می گفت: «قطعاتی از خطِ زمان جوانی مانده است که وقتی به آن ها نگاه می کنم، در تعجب می مانم که آیا این خط من است.»
مهربان و مودب
عبدالباقی طباطبایی تعریف می کند: « علامه در خانه، خیلی مهربان بود. هر وقت به چیزی مثل چای نیاز داشتند، خودشان می رفتند و می آوردند. هنگامی که همسر یا یکی از فرزندانش وارد اتاق می شدند، در جلوی پای آنان تمام قد برمی خاستند. این قدر مودب بود. بارها می گفت : «عمده موفقیت هایم را مدیون همسرم هستم.»
علامه درباره همسرش می گفت : «او هنگامی که من فکر می کردم و یا می نوشتم ، با من حرف نمی زد تا رشته افکارم از هم گسسته نشود، و برای اینکه خسته نشوم، راس هر ساعت درِ اتاق مرا باز می کرد و چای می گذاشت و می رفت.»
فقدان همسر
استاد سید صدرالدین حائری شیرازی، از شاگردان برجسته علامه، تعریف می کرد: «روزی همسر علامه می گفت: «هنوز هم بین من و ایشان تعارفات مرسوم وجود دارد. علامه هنوز با تعبیر سبکی نام مرا نبرده و هرگز اسم مرا به تنهایی نمی برد!»
بی جهت نیست که علامه در مرگ همسرش، اشک می ریخت و می گفت: «وقتی همسرم از دنیا رفت، زندگی ام زیر و رو شد!»
آیت ا... ابراهیم امینی می گوید: «وقتی علامه در فقدان همسرش می گریست، گفتم: ما باید درس صبر را از شما بیاموزیم. چرا بی تابی می کنید؟»
فرمود: «او بسیار مهربان و فداکار بود. اگر همراهی های ایشان نبود، موفق به نوشتن و تدریس نمی شدم.»
کوهپایه زان
آیت ا... جعفر سبحانی می گوید: «علامه در سرودن اشعار عرفانی ید طولایی داشت. لطیف ترین معانی عرفانی را در نغزترین جمله ها و قالب های شعری می ریخت. برای نمونه، چند بیت از شعری که در سال 1300 در دهکده «زان» زیر درختان سرو سروده اند یادآور می شوم:
«گذر ز دانه و دام جهان و خویش مباز
که مرغ با پر آزاد می کند پرواز
به کوهپایه زان بامداد با یاران
که دور باد دل پاکشان ز سوز و گداز
چه گویمت که چه می گفت باد مشک فشان
که می گشودبه گفتار خود هزاران راز
زمن نیوش و میاسا در این دو روز جهان
که پیش روی تو راهی است سخت دور ودراز ....»
یا شعر زیبای «کیش مهر»:
«همی گویم و گفته ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است در کیش مهر
برونند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دل افگارها
به جز اشک چشم و به جز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوارها
چه فرهادها مرده در کوه ها
چه حلاج ها رفته بر دارها ....»
در کنار سفره الهی
آیت ا... حسن زاده آملی، از شاگردان برجسته علامه، می گوید: «بنده، رساله «امامت» را نوشتم. چون از تحریر آن فارغ شدم، آن را حضور علامه طباطبایی بردم و اظهار داشتم: «گهگاهی که از درس و بحث خسته شدید، به عنوان جلسه استراحت و زنگ تفریح، این رساله ما را هم ملاحظه بفرمایید.»
ایشان لطف فرمودند و رساله را از اول تا به آخر، کلمه به کلمه خواندند. تا آنکه پس از مدتی فرمودند: «از بدو تا ختم آن را نگاه کردم و رساله حاضر است.» مدت دو ماه به درازا کشید تا ایشان رساله را مطالعه نمودند و بررسی کردند. وقتی به حضورشان رسیدم تا آن را تحویل بگیرم، به من اعتراض کردند که در فلان جای رساله، دعای شخصی در حق خودتان نموده اید.
من در جایی از آن گفته بودم: «بار خدایا! مرا به فهم خطاب محمد (ص) اعتلا ده» و این دعا را پس از بیان حدیثی و شرح آن آورده بودم. علت انتقاد علامه این بود که چرا در کنار سفره الهی، دیگران را شرکت نداده ام و افزود تا آنجایی که خود را شناختم در حق خودم دعای شخصی نکرده ام. در اصول کافی از ائمه اطهار (علیهم السلام) نقل شده که دعای شخصی نکنید و بندگان خدا را هم در کنار سفره الهی شرکت دهید. این تادیب اخلاقی در من اثر گذاشت.»
ما همه بندگان خدائیم
علامه سیدمحمدحسین حسینی تهرانی نقل می کند: « هر موقع که خدمتشان می رسیدم، بدون استثنا برای بوسه زدن بر دستان ایشان، خم می شدم ولی آن حکیم متواضع ، دست خود را لای عبای خویش پنهان می کرد و حالتی از حیا و شرم در ایشان پیدا می شد.
روزی عرض کردم :«ما برای برکت و کسب فیض دست شما را می بوسیم. چرا مضایقه می فرمایید؟»
و سپس به حدیث «من علمنی حرفاً فقد صیِرنی عبداً» ؛«هر کس مرا نکته ای بیاموزد، بنده خود ساخته است» اشاره کردم.
علامه با تبسم ملیحی فرمودند: «ما همه بندگان خدائیم.»
آیات رحمت یا غضب
حجت الاسلام محمدباقر موسوی همدانی، از شاگردان برجسته علامه، گفته است: «وقتی در تفسیر قرآن به آیات رحمت یا غضب و یا توبه برمی خوردیم ، حالِ علامه دگرگون می شد. در مواقعی، اشک از دیدگانش جاری می گردید و در این حالت که به شدت منقلب به نظر می رسید، می کوشید من متوجه حالتش نشوم. در یکی از روزهای زمستان که زیر کرسی نشسته بودیم، من تفسیر فارسی را می خواندم و ایشان عربی را. بحث در باب توبه، رحمت پروردگار و آمرزش گناهان بود.
تاثر ایشان در این موقع به حدی بود که نتوانست به گریستن بی صدا اکتفا کند و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن.»
عظمت قرآن
حجت الاسلام محمدباقر موسوی همدانی می گوید: «در یکی از روزها که مشغول ترجمه المیزان بودم، قرآن دستم بود و تفسیر هم رو به رویم. در این حالت می خواستم کتاب دیگری را باز کنم، اما چون احتمال داشت آن صفحه مورد نظر قرآن بسته شود و به هم بخورد، قرآن را پشت رو، روی زمین گذاشتم.
علامه فوری قرآن را برداشت، بر آن بوسه زد و گفت: «دیگر از این کارها نکنید!» و این ادب علامه را نسبت به عظمت کتاب الهی نشان می داد.»
تحقیق علمی در شب قدر
آیت ا... حسن زاده آملی می گوید: «علامه طباطبایی شب قدر را با بحث و تحقیق آیات قرآنی احیا می کرد و تفسیرش در این شب فرخنده به پایان رسید.»
اخلاق قرآنی
آیت ا... جوادی آملی تعریف می کند:«اخلاق علامه، اخلاق قرآنی بود، هر خلق کریمه ای که خدا در قرآن نصب العین انسان کامل می داند، ما در حد انسانی که بتواند مبین و مفسر قرآن باشد در این فرد بزرگ می یافتیم.
مجلس ایشان، مجلس ادب اسلامی و خلق الهی بود و ترک اولی، کم تر در ایشان اتفاق می افتاد. نام کسی را به بد نمی برد، بدِ کسی را نمی خواست و سعی می کرد خیر و سعادت همگان را بخواهد.»
اخلاص
یکی از فضلای حوزه علمیه قم می گفت: «از تفسیر المیزان در حضور علامه تعریف کردم. فرمودند:«تعریف نکن که خوشم نمی آید و ممکن است خلوص و قصد قربتم از بین برود.»
روحیه و انصاف علمی
آیت ا... مکارم شیرازی نقل می کند:«علامه طباطبایی روزی فرستادند دنبال من که مایلم تفسیر المیزان ترجمه شود و عقیده دارم شما این کار را بکنید.
پذیرفتم و دو جلد را ترجمه کردم. جلد اول تفسیر المیزان با جلدهای دیگر تفاوت دارد و مطالب آن فشرده است.
یک بار خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم:«آقا! شما استادید و بزرگوار و صاحب نظر، ولی من یک آدمی هستم که نمی توانم در مسائل تقلید کنم. بنابراین در بحث های شما که ترجمه می کنم، اگر جایی اختلاف نظر داشتم اجازه بفرمائید در پاورقی برخی نکات را بنویسم.»
علامه فرمود:«ما باید خودمان بحث های خودمان را نقد کنیم، نه اینکه بیگانگان بیایند و نقد کنند.»
ایشان با آغوش باز این پیشنهاد را پذیرفتند و فرمودند:«اگر شما ایرادی نوشتید با هم بحث می کنیم. اگر من، شما را قانع کردم که هیچ، اما اگر قانع نشدید،در پاورقی هم ایراد خودتان را بنویسید و هم جواب مرا. قضاوت را به خوانندگان واگذار کنید.»
شرح صدر
آیت ا... جوادی آملی نقل کرده اند:«علامه می فرمودند: سالی تابستان را در «درکه (اطراف تهران) به سر می بردم و در آن سال ها افکار کمونیستی و ماتریالیستی رایج بود. یکی از صاجب نظران افکار مادی برای «بحث آزاد» آمد. از صبح تا پایان روز بحث به درازا کشید نزدیک به هشت ساعت. من از راه برهان صدیقین با این صاحب نظر به سخن نشستم و در پایان روز یک کمونیست، الهی شد.»
تفکر عمیق
علامه سیدمحمدحسین حسینی تهرانی نقل می کند:«استاد، متفکر و در تفکر، عمیق بودند. هیچ گاه از مطلبی به آسانی عبور نمی کردند و تا به عمق مطلب نمی رسیدندو اطراف و جوانب آن را کاوش نمی کردند، دست برنمی داشتند.
در بسیاری از مواقع که یک سوال بسیط و ساده ای از ایشان می شد که در باره یک مساله فلسفی یا تفسیری یا روایی بود و می شد با چند کلمه، پاسخ فوری داد، ایشان قدری سکوت می کردند. سپس چنان اطراف و جوانب و احتمالات و مواضع رد و قبول را بررسی و بحث می کردند که حکم یک جلسه درسی را پیدا می کرد.»
ادب تا سرحد عشق
دکتر احمد احمدی، از شاگردان علامه، می گوید:«تابستان ها که به مشهد مشرف می شدند، مدتی می ماندند. عصرها به زیارت می آمدند و پشت سر مرحوم آیت ا... میلانی نماز می خواندند و بعد به حرم می رفتند. وارد صحن که می شدند این دست های لرزان را می دیدم که می چسباندند به چارچوب در و آن را می بوسیدند؛ آن چنان که گویی تمام وجودش دارد به حضرت رضا (علیه السلام) عرض ادب می کند. ادبش تا سرحد عشق بود.»
برنامه زندگی
نجمه السادات، دختر علامه طباطبایی، می گوید:«ایشان، اخلاق و رفتار محمدی داشتند. هرگز عصبانی نمی شدند و هیچ وقت صدای بلند ایشان را در حرف زدن نشنیدیم. در عین حال، با این ملایمت در خلق و خوی، بسیار قاطع و استوار بودند.
در امر نماز مقید بودند که اول وقت بخوانند و در این زمینه، اهمال روا نمی داشتند وسستی دیگران را با صراحت تذکر می دادند. در ماه مبارک رمضان، تمام شب ها تا سحر بیدار می نشستند. بسیار دقیق و منظم بودند و برای همه اوقات روزشان برنامه ریزی می کردند.
علاقه زیادی به تلاوت قرآن داشتند و سعی می کردند آن را با صدای بلند بخوانند. خودشان می گفتند:«برنامه ای که برای کار روزانه ام دارم از بیست و شش سالگی تا به حال به هم نخورده است.»
با وجود انبوه کارهای مهمی که داشتند هرگز دست رد به سینه کسی که برای امری هر چند پیش پا افتاده نزد ایشان می آمد، نمی زدند و این به سبب رقت قلب و علاقه شدید ایشان به مردم بود.»
حفظ آداب
علامه سیدمحمدحسین حسینی تهرانی می گوید:«آنقدر متواضع و مودب و در حفظ آداب سعی بلیغ داشت که من کراراً خدمتشان عرض کردم: «آخر این درجه از ادب شما و ملاحظات شما ، ما را بی ادب می کندشما را به خدا، فکری به حال بکنید!»
از نزدیک به چهل سال پیش تا به حال، دیده نشد که ایشان در مجلس به متکا و بالش تکیه بزند، بلکه پیوسته در مقابل دیگران، مودب قدری جلوتر از دیوار می نشستند. روزی به دیدنشان رفتم. دیدم در اتاق روی تشکی نشسته اند. به علت کسالت، طبیب دستور داده بود روی زمین سخت ننشینند. ایشان از روی تشک برخاستند و مرا به نشستن روی آن تعارف کردند. من خودداری کردم. فرمودند: «بنشینید تا جمله ای را عرض کنم.»
اطاعت کردم و نشستم. ایشان روی زمین نشستند و بعد فرمودن: «جمله ای که می خواستم عرض کنم این است که آن جا نرم تر است!»
از روی بصیرت
علامه مرتضی مطهری، از شاگردان برجسته علامه، می نویسد: «علامه سال ها از عمر خویش را صرف تحصیل و مطالعه و تدریس فلسفه کرده اند و از روی بصیرت، به آرا و نظریات احاطه داشته اند. به علاوه، روی عشق فطری و ذوق طبیعی، افکار محققان اروپایی را به خوبی از نظر گذرانیده اند.»
حق را به مردم بشناسانید
عبدالباقی طباطبایی گفته است: «پدرم بیش از همه به کار و تلاش و تحقیق توصیه می کرد. خودش در تمام طول سال فقط روز «عاشورا» را تعطیل می کرد و در بقیه روزها، چهارده تا شانزده ساعت مشغول تحصیل و تحقیق و تعلیم بود.
هرگز احساس خستگی نمی کرد. برزگ ترین نصیحت او این بود که حق را به مردم بشناسانید؛ آن هم به طور استدلالی، و حق کسی را ضایع نکنید.»
نور چشم و بصیرت دل
حجت الاسلام محمدباقر حسینی همدانی نقل کرده است:«علامه طباطبایی در هر ماه، چند شب تا صبح بیدار می ماند و به مطالعه و نوشتن می گذراند. بسیار اهل مطالعه بودند. یادم هست آن فیلسوف معمولاً در نزدیک غروب به تلاوت قرآن مشغول می شدند. روزی عرض کردم:«آقا! چرا این موقع قرآن می خوانید؟ هوا تاریک است و چشمتان خسته می شود.»
ایشان فرمود:«قرائت قرآن، نور چشم را زیاد می کند، همان گونه که بر بصیرت دل می افزاید.»
امانت خدا
نجمه السادات طباطبایی تعریف می کندکه مادرم عقیده داشت که دختر باید در خانه کار کند، اما علامه می گفت: «به آن ها فشار نیاورید. آن ها اکنون باید آرامش داشته باشند و موقع کارکردنشان فرا نرسیده است.»
وقتی غذا می پختیم و غذایمان خوشمزه نمی شد، پدرم اصلاً به روی خودش نمی آورد و تعریف هم می کرد!
مادرم می گفت: «به این ترتیب این دخترها در کدام خانه می توانند زندگی کنند؟»
پدرم می گفت: «این ها امانت خدا هستند، هر چه آدم به این ها احترام بگذارد، خدا و پیامبر اکرم (ص) بیش تر خوشحال می شوند.»
مهربانی با حیوانات
نجمه السادات می گوید: روزی به دیدنشان رفتم. دیدم خیلی ناراحتند. علت را پرسیدم. فهمیدم بچه گربه ای توی چاهک حیاط خلوت خانه افتاده و پدرم از دیروز پریشان شده است. نه غذا می خورند و نه استراحت می کنند!
خندیدم و گفتم: «برای بچه گربه ناراحتید؟»
ایشان فرمودند:«بشر باید عاطفه داشته باشد. آدم بی عاطفه با قرآن دوست نیست.»
بالاخره کلی خرج کردند. چاهک را شکافتند تا بچه گربه را درآورند.»
در برابر قرآن
نجمه السادات طباطبایی می گوید: «علامه اخلاقی دوست داشتنی داشت. بسیار لطیف و صبور بود و کم حرف. بسیار بامحبت بود و مقید. بسیار به قرآن و اهل بیت (ع) علاقه و احترام نشان می داد. در برابر قرآن دو زانو می نشستند. حتی زمستان در زیر کرسی اگر قرآن در دست داشتند، پایشان را جمع می کردند. اگر در اتاقی قرآن بود لباس عوض نمی کرد، مگر آنکه روپوشی روی قرآن بیاندازد. علاقه عجیبی به حرم حضرت معصومه (سلام ا... علیها) داشتند و هر روز حتماً مشرف می شدند.»
حق مردم، حق خدا
نجمه السادات طباطبایی گفته است: «هنگامی که مادرم از دنیا رفت، علامه تا سه چهار سال پس از فوت همسرش، هر روز سر قبرش می رفتند. پس از آن هم که فرصت کم تری داشتند، به طور مرتب، دو روز در هفته (دوشنبه و چهارشنبه) بر سر مزارش حاضر می شدند و می گفتند: «بنده خدا بایستی حق شناس باشد. اگر آدم نتواند حق مردم را ادا کند، حق خدا را هم نمی تواند ادا نماید.»
درست راه برو
یکی از نزدیکان علامه نقل می کند: روزی در خیابان، دوچرخه ای به ایشان خورد و موجب مجروح شدن پایشان گردید.
یکی از نزدیکان او را به مغازه ای برد و روی صندلی نشاند.
دوچرخه سوار که علامه را نمی شناخت با گستاخی گفت: «درست راه برو، عمو جان!»
علامه با بزرگواری فرمودند: «خداوند همه ما را به راه درست هدایت کند!»
اراده قوی
عبدالباقی طباطبایی نقل می کند: علامه اراده بسیار قوی داشتند. وقتی ایشان را برای معالجه به لندن برده بودندپزشکان به او گفتند: «در برابر چشم شما پرده ای است که باید برداشته شود.» ایشان هم اعلام رضایت کردند. بعد که پزشکان گفتند: «برای عمل جراحی باید شما را بی هوش کنیم.» مخالفت کرده و فرمودند: «بدون بی هوش کردن عمل کنید.»
آن ها گفتند: «چشم شما باید پانزده دقیقه باز باشد و پلک نزنید.»
علامه گفتند: «من چشم خود را باز نگه می دارم.» و هفده دقیقه چشم خود را باز نگه داشته و یک بار هم پلک نزده بودند.
به یاد خدا باش
یکی از فضلای حوزه علمیه قم نقل می کند: «سال 1350 عازم زیارت بیت ا... الحرام بودم. زمستان بود و هوا سرد و برفی. برای خداحافظی به نزد علامه رفتم و گفتم : «نصیحتی بفرمایید که به کارم بیاید و در این سفر توشه ام باشد.»
علامه فرمود : «خدای سبحان می فرماید : فاذکرونی اذکرکم؛ به یاد من باشید تا به یاد شما باشم. به یاد خدا باش تا خدا به یادت باشد. اگر خدا به یاد انسان بود، از جهل رهایی می یابد و اگر در کاری مانده باشد، خداوند نمی گذارد عاجز شود. اگر در مشکل اخلاقی گیر کرد، خدایی که دارای اسماء حسنی است و متصف به صفات عالیه، االبته به یاد انسان خواهد بود.»
روز خوشی بود
آیت ا... ابراهیم امینی، از شاگردان برجسته علامه، نقل می کند: «درس های فقه و اصول را خدمت امام خمینی خواندم و فلسفه را از حوزه درس علامه طباطبایی آموختم. به این دو استاد ارادت و علاقه داشتم. خیلی مایل بودم ناظر بحث های فلسفی این دو درِ گرانمایه باشم و بفهمم که کدامشان در این رشته بر دیگری رجحان دارد.
مترصد فرصت مناسبی بودم تا آنکه این دو استاد عزیز را برای صرف ناهارِ طلبگی به حجره مدرسه حجتیه دعوت نمودم. آنان هم قبول کردند و در روز معین، به حجره تشریف فرما شدند.
به فکر افتادم که از این فرصت استفاده کنم. مساله ای فلسفی را مطرح کردم. هر دو به خوبی گوش دادند، اما ساکت بودند. بعد علامه به امام خمینی نگاهی کرد. امام تبسمی نمود و با آن لبخند، پاسخ سوال را به علامه واگذار کرد.
علامه به تشریح موضوع پرداخت. امام در هنگام سخن گفتن علامه، کاملاً گوش کردند و چیزی نگفتند. بعد از امام، سوالی کردم. ایشان با حالتی توام با ادب به علامه نگریست و جواب آن سوال را داد. علامه هم کاملاً گوش می داد و چیزی نمی گفت. به هر حال موفق نشدم این دو استاد گرانمایه را به بحث های طلبگی بکشانم. گویا هر دو به هدف من پی برده بودند. آن روز، برای من روز خوشی بود.»
قدرشناسی
حجت الاسلام ایزدی، از شاگردان برجسته علامه، می گوید: «روزی یکی از فضلا از ایشان راجع به حدیثی سوال کرد. علامه جوابی دادند، ولی من عرض کردم: شاید حدیث مزبور معنای دیگری داشته باشد، و آن معنا را تشریح کردم. استاد، سخن مرا پسندید و به آن فرد فاضل فرمود: «نظر من هم این است» و به این شکل از شاگردِ خود قدرشناسی کرد. با این روشِ روان شناسی، اعتماد به نفس شاگردان تقویت می شد تا بتوانند در جلسات علمی و آموزشی تراوشات فکری خود را ابراز کنند.»
دریای علم و معرفت
آیت ا... محمدتقی مصباح، از شاگردان برجسته علامه، می گوید: «علامه مظهر قناعت، وقار، طمانینه، عزت نفس، توکل، اخلاص، تواضع و دیگر مکارم اخلاقی بود. آثار عظمت روح و نورانیت دل و ارتباط با ماورای طبیعت در سیمای ملکوتی ایشان هویدا بود .... در طول سی سال که افتخار درک محضر ایشان را داشتم، هرگز کلمه «من» را از او نشنیدم. در عوض لفظ «نمی دانم» را بارها در پاسخ سوالات از ایشان شنیدم؛ همان عبارتی که افراد کم مایه از گفتن آن عار دارند، ولی این دریای پرتلاطم علم و حکمت از فرط تواضع و فروتنی به آسانی می گفت. جالب این است که به دنبال آن، پاسخ سوال را به صورت احتمال و یا با عبارت «به نظر می رسد» بیان می کرد.»
حضور قلب
آیت ا... ابراهیم امینی تعریف می کند: در ماه های آخر عمر علامه ، ایشان دیگر به امور دنیا توجهی نداشت. در عالم دیگری سیر می کرد. ذکر خدا را بر لب داشت و حتی به آب و غذا هم توجه نداشت. در یکی از شب های آخر عمر، در خدمت او بودم. در بستر نشسته بود و با چشم های نافذش به گوشه اتاق نگاه می کرد، ولی یارای سخن گفتن نداشت.
خواستم سخنی از او بشنوم و به یادگار داشته باشم. چندان امیدی به شنیدن پاسخ نداشتم. عرض کردم: «برای توجه به خدا و حضور قلب در نماز چه راهی را توصیه می کنید؟» به من نگاه کرد. لب هایش تکان خورد و با صدای ضعیف فرمود: «توجه و مراقبه، توجه و مراقبه، توجه و مراقبه ....» و این جمله را چندین بار تکرار کردند.
سفر به دیار ملکوت
آیت ا... امینی تعریف می کند: «در آخرین شبی که روز بعد استاد را از منزل به بیمارستان بردند، در محضرش بودیم. در حالت بی هوشی و اغما بود. پس از ساعتی به هوش آمد و در حدود سه ربع ساعت در بستر نشست. به گوشه اتاق نگاه می کرد و بعد از آن خوابید. ما بیرون رفتیم و یکی از دوستان که بعد از ما چند ساعت بیش تر در حضور استاد مانده بود، می گفت: «استاد ساعتی بعد به هوش آمد و از جا حرکت کرد. به طوری که گویی می خواهد به پا خیزد. عرض کردم: میل دارید برخیزید؟ فرمود: «آن دو نفر را که در انتظارشان بودم آمدند.» و به گوشه اتاق خیره خیره نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه خوابید و بی هوش شد.
روز بعد به بیمارستان منتقل شد و پس از چند روز، در بیمارستان وفات کرد و به لقای الهی پیوست.»