سالروز تولد آدم نزدیک بود و خداوند سخت در اندیشه ی هدیه ای برای آدم بود.
یکی از فرشتگان ، شاید میکاییل ، پیش آمد و گفت : او را به گردشی بر فراز زمین ها و دریا ها ببر
خداوند گفت کم است. این را خودش بدست می آورد.
فرشته دیگری شاید ، اسرافیل ، گفت : گوهر شب چراغ را به او بده ، شادمان خواهد شد.
خداوند ابرو در هم گشید و گفت هنوز نمیدانید آدم کیست ؟ که چنین چیزی پیشکش می کنید ؟
فرشتگان سکوت کردند. دردانه خداوند روزی دگر یکساله می شد. و آنها نمیدانستند چه ارزشی این روز دارد.
خداوند : گفت خودم می دانم.
سپس فرشتگان را فرمود تا از گوشه گوشه کائنات قطره های پراکنده مهربانی را گرد آورند
و از لابلای گلبرگ گلهای زمین و بهشت شهد های خوشبو بیاورند.
و سپس آمیزه ای از این همه طراوت شهد و لذت را به باقی مانده گلی زد که آدم را از آن سرشته بود.
آن روز آدم خوابید ، و وقتی بیدار شد تنها نبود.
خداوند زن را آفرید
روز تولد آدم ، روز تولد عشق ، روز تولد تمنا و روز زیبای هم آغوشی و تکامل دردانه (های) خداوند بود.
روز تولد آدم ، روز مرگ تنهایی بود. عطر زن در زمین پیچید.
هدیه عروسی این دو ، گوهر شب چراغ بود. که آدم بر فراز خانه اش افراز نمود
تنها خداوند این تنهایی را فهمیده بود. چون خودش تنها بود.